تاشلی پهلوان
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذ.
شهر یا استان یا منطقه: ترکمن صحرا
منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: افسانههای دیار همیشه بهار - ص ۲۲۵ انتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴
صفحه: ۴۷-۴۹
موجود افسانهای: هفت برادر دیو
نام قهرمان: تاشلی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
روایتهای دیگری از این قصه طنزآمیز آورده و میآوریم. این روایت در کتاب «افسانه های دیار همیشه بهار» ضبط شدهاست که خلاصه آن را میخوانید.
مردی بود به نام تاشلی که در اوبهای در ترکمن صحرا زندگی میکرد. تاشلی فقیر و تنبل و ترسو بود. و از ترسش هیچ وقت از زنش دور نمیشد. زن که از دست تنبلی و ترس و همچنین لاف زدنهای تاشلی به تنگ آمدهبود، او را پشت در اتاق گذاشت و به اتاق راهش نداد. تاشلی هرچه التماس کرد سودی نبخشید و زن در را باز نکرد. تاشلی از ترس خود را محکم به در چسباندهبود. نزدیکهای صبح خوابش برد مگسها روی سروصورتش نشستند. اما او از تنبلی دستش را هم برای تاراندن آنها تکان نمیداد. بالاخره مگسها طاقت تاشلی را تاق کردند او یک کشیده محکم به صورت خود زد. ده تا مگس کشته شدند. تاشلی تا مگسهای کشته شده را دید، گفت: عجب پهلوانی بودم و خودم خبر نداشتم! به شهر رفت و حکایت پهلوانی خود را برای قاضی تعریف کرد و از او خواست که او را به عنوان پهلوان اوبه معرفی کند. قاضی دورادور تاشلی را میشناخت و میدانست که خیلی ترسو و تنبل است اما نخواست دلش را بشکند، روی یک قلم پارچه سفید نوشت: «شکست ناپذیر است تاشلی دلیر، هزار تا به یک ضربت آرد به زیر» پارچه را بدست تاشلی داد و با یک الاغ او را روانه کرد. تاشلی پارچه را بر سر چوبی بست و مثل پرچمی در دست گرفت. شمشیر زنگزدهای پیدا کرد و به کمرش بست و رفت و رفت تا به حاشیه جنگلی رسید. داخل جنگل شد. و برای اینکه ترس را از خود دور کند، شروع کرد به آواز خواندن. پیرمردی که با اسبش آمده بود هیزم جمع کند وقتی های و هوى تاشلی را شنید، فکر کرد غول جنگلی است پا به فرار گذاشت. تاشلی اسب او را دید و سوار آن شد و به راه خود ادامه داد تا رسید به یک اوبهی ناشناس. پرچمش را به زمین فرو کرد و داخل اتاق شد در این موقع مردی که پرچم تاشلی را دیدهبود، فریاد زد ـ ای مردم. او تاشلی پهلوان است. مردم به او خیلی احترام گذاشتند و در وصف پهلوانیهایی که از او شنیدهبودند سخنها گفتند. تاشلی نگران بود که مبادا چیزی پیش بیاید و دستش رو شود. چند روزی در آنجا ماند، سپس از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. رفت و رفت تا به سرزمین سبز و خرمی رسید. در سایه درختی دراز کشید و خوابش برد. این سرزمین متعلق به هفت برادر دیو بود. یکی از دیوها که برای سرکشی آمده بود، تاشلی را دید و رفت برادرانش را خبر کرد. هر کدام یک گرز برداشتند و آمدند بالای سر تاشلی. خواستند با گرز بر سرش بکوبند که چشمشان افتاد روی نوشته پارچه. ترسیدند و گرزها از دستشان افتاد دندانهایشان بهم خورد. از صدای برخورد دندانها، تاشلی از خواب بیدار شد و تا چشمش به دیوها افتاد رنگش پرید و شروع کرد به لرزیدن. دیوها فکر کردند که او خشمگین شده. به خاک افتادند و گفتند: ای تاشلی دلیر! خبر پهلوانیهای تو به ما رسیده، به سرزمین ما خوش آمدی. بفرمایید و میهمان ما و خواهر قشنگمان باشید! تاشلی چند روزی مهمان آنها بود تا اینکه خبر رسید ببر خونخواری آن حوالی پیدا شده. مردم از تاشلی کمک خواستند. تاشلی سوار بر اسب شد تا بگریزد. دیوها گفتند: این درست نیست که تنهایی به جنگ ببر بروی. اسب و شمشیرت را عوض کن. ما هم میآییم. تاشلی به ناچار سوار اسبی شد که دیوها به او دادند. اسب هم از نشستن تاشلی فهمید که او سوارکار ماهری نیست، تند و سریع میرفت. دیوها هم به دنبال تاشلی. رفتند تا رسیدند به نزدیکیهای مخفیگاه ببر، تاشلی خیلی میترسید از درختی بالا رفت و روی یکی از شاخهها نشست. در این موقع ببر نعرهکشان از پناهگاهش بیرون آمد و زیر درختی که تاشلی بالای آن بود ایستاد. تاشلی تا چشمش به ببر افتاد، آن چنان لرزید که از بالای درخت روی بیر افتاد. ببر از این کار ناگهانی ترسید و پا به فرار گذاشت. دیوها که این کار را دیدند از شهامت و رشادت تاشلی به حیرت افتادند. به دنبال بیر رفتند و او را کشتند. تاشلی که دید دیوها ببر را کشتند سری تکان داد و گفت: ای کاش میگذاشتید تا من رامش کنم و به جای اسب بر پشت او سوار شوم! دیوها خواهرشان را به زنی به تاشلی دادند. تاشلی حاکم سرزمین دیوها و مردم آن حوالی شد.